خوبی باد بادک اینه که :
می دونه زندگیش فقط به یک نخ نازک بنده !
ولی بازم تو آسمون می رقصه و می خنده . . .
.
.
یکبار هم تو برای من شعر بگو و در شعرت از عشق برایم حرف بزن !
از عشقی که رنگش به سرخی آتش و عمق اش مثل دریا !
یکبار هم تو برای من شعر بگو که تمام شاعران جهان به احترامش بپا خیزند و تمام عاشقان دنیا اشک بریزند . . .
.
.
دل من یه روز به دریا زد و رفت / پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
زنده ها خیلی براش کهنه بودن / خودشو تو مرده ها جا زد و رفت . . .
.
.
مهربانی باغ سبزی است که از روزنه پنجره ها باید دید
دوستم مگذار لحظه ای روزنه پنجره ات بسته شود . . .
.
.
گمان میکنم هر انسانی روزی جای خالی دوست را حس خواهد کرد ؛
شاید روزی که تنها کفش های خالی اش مانده باشد . . .
.
.
از دهکده ی چشم تو گذر کردم به شهر عشق
شهری که این غریبه در ان گم نمی شود . . .
.
.
شکسپیر گفت :
من همیشه خوشحالم ، می دانید چرا ؟
برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم . . .
انتظارات همیشه صدمه زننده هستند . . .
زندگی کوتاه است !
پس به زندگی ات عشق بورز ، خوشحال باش و لبخند بزن !
فقط برای خودت زندگی کن و قبل از اینکه صحبت کنی ؛ گوش کن !
قبل از اینکه بنویسی ؛ فکر کن !
قبل از اینکه خرج کنی ؛ درآمد داشته باش !
قبل از اینکه دعا کنی ؛ ببخش !
قبل از اینکه صدمه بزنی ؛ احساس کن !
قبل از تنفر ؛ عشق بورز
زندگی این است . . .
احساسش کن ، زندگی کن و لذت ببر
.
.
رسم رفاقت این است
با رفیق پیر شوی
نه اینکه وسط راه
از رفیق سیر شوی
.
.
دست همیشه برای زدن نیست !
کار دست همیشه مشت شدن نیست !
دست که فقط برای این کار ها نیست !
گاهی دست میبخشد ، نوازش میکند …، احساس را منتقل میکند . . .
گاهی چشمها به سوی دست توست ، دستت را دست کم نگیر . . .
.
نه تو می مانی و نه اندوه !
و نه هیچ یک از مردم این آبادی . . .
به حباب نگران لب یک رود قسم و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت ، غصه هم می گذرد . . .
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند . . .
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز . . .
.
.
برایت خاطراتی بر روی این دفتر سفید نوشتم که هیچکسی نخواهد توانست چنین خاطرات شیرینی را برای بار دوم برایت باز گوید .
چرا مرا شکستی ؟ چرا ؟
اشعاری برایت سرودم که هیچ مجنونی نتوانست مهربانی و مظلومیت چهره ات را توصیف کند .
چرا تنهایم گذاشتی ؟ چرا ؟
چهره پاک و معصومت را هزار بار بر روی ورق های باقی مانده وجودم نگاشتم
چرا این چنین کردی با من ؟ چرا ؟
زیباترین ستارگان آسمان را برایت چیدم . خوشبو ترین گلهای سرخ را به پایت ریختم .
چرا این چنین شد ؟چرا ؟
من که بودم ؟ که هستم به کجا دارم می روم ؟
.
.
احساس تو چون طراوت باران است / بر زخم شکوفه های گل درمان است
هر وقت که در هوای تو می چرخم / انگار نفس کشیدنم آسان است
.
.
همیشه سخت ترین سیلی را از کسی میخوری که روزی بهترین نوازشگرت بود . . .
.
.
گاهی باید رد شد !
باید گذشت !
گاهی باید در اوج نیاز ، نخواست !
گاهی باید کویر شد ، با همه ی تشنگی منت هیچ ابری را نکشید !
گاهی برای بودن باید محو شد ، باید نیست شد !
گاهی برای بودن باید نبود !
گاهی باید چترت را برداری و رهسپار کوچه هایی بشی که خیلی وقته رهگذری ازش عبور
نکرده !
گاهی باید نباشی . . .